سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ترس با نومیدى همراه است ، و آزرم با بى بهرگى همعنان ، و فرصت چون ابر گذران . پس فرصتهاى نیک را غنیمت بشمارید . [نهج البلاغه]
جمعه 103 فروردین 10: امروز
 بسم الله النور
خسته ام، خسته از غبار لحظه های بودنت، خسته از کلام پر دروغ، خسته از سکوت پر فریب، خسته از عشق های پوچ و خالی و سراب، خسته از عبور بی عبور لحظه ها، خسته از تمام العتماد ورشکسته خودم، خسته از سجده های شبروان و از تمام ذکرهای هرزه علی کشان ، خسته از تمام قد آن خدا که بر گناه بی خدایی خداپرستان منبر به پای، سجده میکند،خسته ام. خسته از تمام رنگ های این زمین، خسته از مه و غبار و دود، خسته از گرفتگی این نگاه آسمان، خسته از بغض در کمین ابرها، خسته از دل شکسته خودم، خسته از امید در احتضار خویش، خسته از تمام آن کسان که از ظن خود شدند یار من، خسته از این جاده خالی از رفیق، خسته از خودم و تو و او و از تمام این ضمایر کتاب، من به دنبال یک ضمیر پر امید، در پی نگاه آن ضمیر ، قدم نهادم از دلم به سوی آن کویر خسته پر ضمیر، من از نگاه و عشق و آسمان و دل ، من از همه بهار و این خزان این حیات، به سوی آن ضمیر ناشناخته میروم، خدا کند که من نباشم آن هاجر رسیده بر نوک کوه در پی آب...

                                              
 بیتاب باران در شنبه 86/7/7 و ساعت 6:13 عصر | حکایت غربت()

بسم الله النور

هوا بس گرفته است. آسمان سیاه است و پر دود . ابرها کدر گشته و در هم پیچیده اند. هوا آنقدر سنگین شده که پرندگان همگی کوچ کرده اند. آنها که مانده اند هم ماسک اکسیژن بر مجرای تنفس خویش بسته اند تا بمانند بر عهد خویش. گروهی هم عادت کرده اند. آنقدر که سیاهی و سنگینی هوا آنها را نمی آزارد. و چه بسیارند آن پرندگانی که مانده اند و نه تنها سنگینی هوا حس نمیکنند که بی غبار هم توان زندگی بر آنان نیست...
بیچاره ابرها که سفید بودند روزگاری...
بیچاره آسمان که سفره نسیم و قاصدک بود روزگاری...
بیچاره کبوترهای ماسک بر دهان که دارند خفه میشوند...
بیچاره گلها که همه ساقه شان شکسته است زیر تیغ تیز چرخ دنده های کبوترهای غبار نفس...
بیچاره ماهی ها که همه لب ساحل آرام دریای خشک جان سپرده اند ؛ آرام و بی صدا...
بیچاره دل خدا که این دیار را می بیند و باز خدایی باید بکند...
بیچاره خدا که این دیار را میبیند و باز خدایی میکند از عمق وجود اما شاید خسته مثل دل بیتاب باران نه نازنین؛ خدا مگر با این همه دریایی اش خستگی میشناسد؟...
بیچاره دل خدا که این دیار را می بیند و باز خدایی باید بکند...


 بیتاب باران در سه شنبه 86/6/20 و ساعت 12:2 عصر | حکایت غربت()
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عنوان ندارد ....
دزدی به شیوه ی مدرن !!
[عناوین آرشیوشده]

بالا

بالا